واقعیت سوسک زده ...



بسم الله 

دراز کشیده ام روی مبل خانه پدری در آخرین روزهای تعطیلات نوروزی ،  خانه ساکت است و هوا ابری، و یاکریمی بق بقو می کند چشم هایم را که می بندم یک سبزی که شبیه سبزی درختهای بهاری است که نور رویش پاشیده توی تاریکی پشت پلک هایم ظاهر می شود ، یک جایی است انگار شبیه مسجدی، امام زاده ای ، یک کنج دور ساده مقدس که دلم سخت می خواهدش . مشغول خواندن کتاب خال سیاه عربی ام، سفرنامه حج حامد عسگری و دلم زیارت می خواهد . دلم یک حضور ساده ی رها کننده می خواهد ، یک خلوت که دربرم بگیرد و آزادم کند. شلوغم انگار ، شلوغ و گرفتار و دور .

 


آخرین جستجو ها